loading...
بهترین های روز
آخرین ارسال های انجمن
admin بازدید : 581 پنجشنبه 19 تیر 1393 نظرات (0)

 

داستان من پریا ۲۳ ساله و عشقم فرهاد ۲۷ ساله

 

سال ۸۸ دانشگاهی که دوست داشتم تو رشته موردعلاقم قبول شدم .دانشگاه طباطبایی روانشناسی بالینی.تا اون

روزسرم تودرس وکتاب بودوالبته تودوران دبیرستانم یه تصادف کردم که باعث شدچندتا جراحی داشته باشم وهمین

باعث شده بود که به هیچ جنس مخالفی فکرنکنم،وارد دانشگاه شدم ترم اول خیلی خوب گذشت وکم کم داشت ترم

دومم شروع میشه بااینکه دوروبرم پر از پسر بود حتی نمیدیمشون چه برسه به فکرکردن بهشون خلاصه هرروزداشت

میگذشت ومن کسی توزندگیم نبودودوستام که با عشقشون قرار میزاشتن خندم میگرفت و میگفتم عشق ؟؟؟؟؟

همش کشکه،هوس،بچگی و…

 

خلاصه ترم اول سال ۹۰ داشت شروع میشد اما بخاطر کار بابا مجبور بود بره همدان خوب منم که دختر یکی یه دونه

مامان بابا که تااون روزهمه نازم رامیکشیدن نمیتونستم باهاشون نرم.

خلاصه کارای انتقالیمو گرفتم و رفتم همدان کم کم دیگه ترم داشت تموم میشد وقتی وارد ترم جدید شدم با یه

گروهی آشناشدم که انجمن روانشناسی دانشگاه بودن عضو گروهشون شدم یکی از روزا که رفتیم سرجلسه دلم یه

طوری شده بود چی شده بود؟ آره دلم پرواز کرده بود پیش فرهاد عشق اولم خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم

بهش بگم چقد دوسش دارم چون من دربرابر پسرا کمی مغرورم.

هر روز که میگذشت بیشتر عاشقش میشدم و بیشتر دوستش داشتم ولی افسوس که نمیتونستم بگم اون سال

گذشت و روزایی که نمیدیدمش برام هزار روز میگذشت و بعضی وقتا که بچه ها قرار میزاشتن بریم اردویی جایی تا

صبح از ذوق دیدنش خوابم نمیبرد. ” داستان رد مستر ”

وسطای سال یه کارگاه داشتیم که مدرکاش دست من بود سال جدید که شروع شد فهمیدم فرهاد درسش تموم

شده و دیگه نمیتونم ببینمش .یه روزکه جلسه داشتیم با بچه های انجمن وقتی وارد اتاق شدم خشکم زد فرهاد

اومده بود به بچه ها سربزنه اونروز یکی از بهترین روزام بود.وقتی که جلسه تموم شداومدپیشم گفت نمیخوای مدرک

منو بدی گفتم چرا ولی الان همراهم نیست ازم شمارموخواست ومنم بهش دادم.

چندروزبعداس داده بود که فردا اگه میتونم بیاد دنبالم ومدرکشو بدم. فرداش اومد دنبالم و امانتیش و دادم وگفت اگه

مشکلی نباشه برسوندم دانشگاه منم قبول کردم وباهاش رفتم.عصرکه کلاسم تموم شد اومده بود جلو در واستاده

بود سلام کردوگفت کارم داره وبرسوندم وتوراه بهم بگه.

وقتی داشتیم برمیگشتیم گفت پریاببخش ولی میخوام یه چیزی بگم امیدوارم ناراحت نشی.گفت : ازروزاولی که دیدمت

عاشقت شدم وهر روز بدتر از دیروز دیوانه واردوستت دارم اگه ناراحت نمیشی باهم باشیم ؟من نتونستم چیزی بگم

واقعا چی شده بود؟خواب بودم یابیدار؟ یعنی به عشقم رسیدم/؟ نتونستم دیگه جیزی بگم فقط جلو در ازش

خداحافظی کردم و وقتی وارد خونه شدم مستقیما رفتم تواتاقم تا صبح بهش فکرکردم صبح اس داده بود امیدوارم ازم

ناراحت نشده باشی ولی چیکارکنم که عاشقتم؟چندروزبعدبهش جواب دادم وقبول کردیم که باهم باشیم براهمیشه

نه یکی دوروزبلکه همه روزای عمرمون. ” داستان رد مستر ”

هرروزباهم بودنمون قشنگتر از دیروش میشد یه سال گذشت و ما با هم نامزدکردیم همه بهمون میگفتن لیلی ومجنون

واقعی حتی استادا عشقمونو تحسین میکردن چه روزایی باهم داشتیم الان که دارم مینویسم صورتم داره بااشکام

شسته مییشه.هر روز بیشتر از دیروز عاشق هم میشدیم من ترم آخرم بود وقرار بود ۲۵بهمن روز عشق روز دلهای

عاشق روز ولنتاین باهم عروسیممونوجشن بگیریم. ” داستان رد مستر ”

همه چی خیلی خوب داشت پیش میرفت.۲۰روزمونده بودتابهم رسیدن و خیلی خوشحال بودیم.۵ بهمن  ۹۱بودکه

اومدخونمون گفت دوستام گفتن آخرین مسافرت مجردیمو باهاشون برم آجازه میدی برم ؟مگه میتونستم بگم نه وقتی

جونم براش درمیرفت؟ رفتن شیراز و توحین مسافرتش روزی۱۰دوازده بارتلفنی میحرفیدیم .رفت که ای کاش ۱۰سال

باهام حرف نمیزدولی اجازه نمیدادم.

روزدهم بهمن بودگفت فردابرمیگردم ومنم ازدلتنگی وخوشحالی دوباره دیدنش روجام بند نبودم دربرابرش یه بچه

۲ساله بودم که نمیتونستم نه بگم بهش.صبح ازخواب بیدارشدم وکارامو انجام دادم و خودمو حاضرکردم تابیاد. ”

داستان رد مستر” تلفنوبرداشتم وبهش زنگ زدم ولی جواب ندادساعت نزدیکه ۵عصربود وهرچی زنگیدم جواب نداد دیگه

داشتم ازنگرانی میمردم که خواهرش زنگ زد داشت گریه میکرد گفتم فقط بگو که فرهاد خوبه. ” داستان رد مستر ”

گفت ببخش زن داداش ولی فرهاددیگه نمیتونه باتو باشه پسر بد قولی نبوده ولی این دفه روحرفش نمونم دوتو

مسافرتش عاشق شده و نمیتونه دیگه باهات باشه گفتم ابجی چی میگی ؟گفت اگه باورت نمیشه بیا فلان بیمارستان

هر دو تاشونو ببین توراه فقط گریه کردم رسیدم بیمارستان دیدم همه هستن نمیدونستم چی شده بدو رفتم پیش

خواهرش گفتم چی شده ؟گفت فرهادوحلال کن که نمیتونه  دیگه باهات باشه اخه عاشق یکی دیگه شده اسمش

فرشتس البته بهش میگن عزراییل .

اینوکه شنیدم ازحال رفتم وقتی بهوش اومدم همه سیاه پوش بالاسرم بودن وقتی به خودم اومدم بالاسر فرهاد بودم

سفید پوش آروم خوابیده بود و لبخندقشنگش رو هنوز داشت.آره فرهادپریاکه روزی قرارگذاشت براهمیشه پیشم بمونه

زیرحرفش زد تو راه برگشت نزدیکای همدان تصادف کردند و هر۴ نفرشون باهم رفتن پیش خدا رفتن خونه ابدیشون.الان

قرار ملاقات منو فرهاد هر روز پنجشنبه توی بهشت محمدیه بایه دسته گل سفید و کلی اشکهای من.

ولی من نزدم زیرقولم فرهادم تاروزی که بلیط سفرم جوربشه تابیام پیشت فقط جای تو تو قلبمه وحلقه عشق تو تو

دستم. خیلی دوست دارم عشقم. سالگردجداییمون داره میرسه ولی یه لحظم ازتوفکرم بیرون نیستی. ” داستان رد

مستر ”

امیدوارم هیچ عشقی عاقبتش مثل من وفرهاد نشه :(

 

داستان من پریا و عشقم فرهاد داستان  پریا و فرهاد داستان سک و توبه خانوادگی عزیزم جدیدترین داستان های 

وافعی زوری داستان سک ناپرجام عاشقانه داستان و رومان عاشقانه کوتاه داستان ۳۰ خشن و زوری با مامان و بابام

داستان جدید با اقوام

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    ارزیابی شما از سایت چگونه است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1405
  • کل نظرات : 144
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 1033
  • آی پی امروز : 47
  • آی پی دیروز : 209
  • بازدید امروز : 116
  • باردید دیروز : 1,419
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 116
  • بازدید ماه : 22,968
  • بازدید سال : 145,409
  • بازدید کلی : 2,216,055
  • محل تبلیغ شما